وبلاگ شخصی من در بر گیرنده نوشتهها، تالیفات، نظرات و فعالیتهای شخصی من در حوزههای روزنامه نگاری اقتصادی ، مدیریت و مشاوره رسانه ، برنامه سازی و تحلیلهای فناوری اطلاعات و کمی هم موضوعات شخصی است. تا اتمام کار ظاهرسازی سایت راه باقی است، فعلا باید شکل نهایی مشخص شود، تا آن زمان سعی میکنم کمتر مطلب متفرقه بنویسم. شما هم صبور باشید و راهنما …
و گفت: آزادمردی دریائیست به سه چشمه، یکی سخاوت، دوم شفقت، سیم بینیازی از خلق و نیازمندی به حق.
.
– تذکره الاولیا ، ذکر ابوالحسن خراقانی

دست گاه …
جریان سرد هوایی که از ورودی مترو خارج میشد وسوسه ادامه مسیر با مترو را بر بقیه وسوسهها چیره کرد، تازه وقتی پله های سرد مترو تمام شده و پای سکوی قطاری که نیامده بود رسیدم فهمیدم چقدر کف پاهایم درد میکند، عادت داشتم ، هم به پیاده روی و هم به درد کف پا و کمر، کمی هم خوابم گرفته بود، از صبح چیزی نخورده بودم که بشود اسمش را وعده عذایی گذاشت، صبح عجله داشتم و ظهر هم جایی که بودم غذایش زیادی چرب بود و بوی ماهی میداد، با چای و شیرینی خودم را مشغول کرده بودم تا برسم به خانه، سکو کمی شلوغ بود و تا قطار برسد هم کمی شلوغتر شد، درب قطار درست جلوی صورتم ایستاد، فکر کردم نشانه خوش شانسی است، اما جمعیت متحدا هلم داد وسط مترو، صندلی خالی گیرم نیامد، لاجرم از میله سرد مترو آویزان شدم، حوصله هیچ کاری نداشتم و خیره شدم به مسافرها، از بغل دستی من تا انتهای سالن بغیر از آنهایی که خواب بودند تقریبا همه سرشان توی موبایل بود، یکی بازی میکرد، یکی دنبال نمیدانم چه میگشت، آن یکی مخ منشی قبلی شرکتشان که با ریس دعوا کرده بود را با صدای بلند میزد و خلاصه هر کسی مشغولیتی داشت توی همان یک کف دست دلخوشی، صدای بیب بیب یک گوشی دیگر سرم را گرداند به طرف انتهای سالن، سنگینی نگاهی مرا به سوی خود خواند، صاف نگاه کردم به یک جفت چشمی که نگاهم میکرد، یک جفت چشم خوشرنگ با آرایشی که حداقل دو سه تا رنگ تویش بود، یا حداقلمن اینطور متوجه شدم، شاید رنگها مال خودش بود، هر چه بود قشنگ بود، موهای خرمایی رنگ و روسری طیف کم رنگی از صورتی که وسطهای سر گیر کرده بود و انگار یک سفره ماهی صورتی پریده بود روی سرش و دستهایش را گرفته بود زیر چانه او، متوجه نگاه من که شد نگاهش را دزدید، گذاشتم به حساب اتفاق، کیفم روی دوشم سنگینی میکرد ، حتی حال جابه جا کردنش را هم نداشتم ، اما ایستگاه بعد پیاده شدن چند مسافر ناگزیر جابه جایم کرد، دیدم ازآنهمه موبایل به دست حس خوبی نداشتم ، دست کردم تو کیفم و یک کتاب بیرون آوردم، سر جابه جا شدن متوجه شدم تقیربا کنارش قرار گرفتم ، این سری نگاهش به من نبود، داشت ردیف مسافرای موبایل به دست رو نگاه میکرد ، دست اون هم هیچی نبود ، یعنی یه عینک بزرگ و رنگی دستش بود ، برای خودش ملونی بود، نگاهم به پایین مانتوش هم افتاد که مثل نیمه بالاش که شروعش مشخص نبود انتهای مشخصی هم نداشت، چند تا تیکه بالا و پایین و با برشهای مختلف ، الان غیر از مانتوی مدرسه و کارمندی دیگه مانتوها مثل قدیم نیست ، قبلا میشد گفت پایین اینجاس، اما الان نه ، حتی پشت و روش رو هم نمیشه تشخیص داد، همه هم که شدن یه اندازه و یه شکل، با فرق چندتا مارک، شروع کردم خواندن، کتاب جدید نبود ولی دوست داشتم بخوانم ، مثل همیشه سعی میکنم کتاب توی کیفم با جیبم باشد، آن روز کتاب مدیر مدرسه جلال دستم بود، چند وقتی هست که توی کیفم مانده و گه گداری که توی مترو یا ماشین وقت کنم بازش میکنم از سر علامتی که گذاشته ام میخوانم، آخرهای داستان تصادف معلم کلاس چهارم بودم که سنگینی نگاهی سرم را در خود گرفت، داشت نگاهم میکرد ، یعنی داشت سعی میکرد ببیند چه میخوانم ، منهم آخر پاراگراف را بلند خواندم: “از طرف یارو آمریکاییه آمده اند عیادتش و وعده و وعید که وقتی خوب شد ، در اصل چهار استخدامش کنند و بازبان بی زبانی حالیم کرد که گزارش را بی خود داده ام و حالا هم داده ام ، دنبالش نکنم و رضایت طرفین و کاسه ی از آش داغ تر و از این حرف ها …خاک بر سر مملکت .” …
این کلمه آخر را توی صورتش نگاه کردم و خواندم ، با یک حالتی که مثلا بله … ، بی صدا نگاه میکرد و نشانه جدی از رضایت توی صورتش نبود اما اعتراضی هم نداشت، یکی دو نفر سر بلند خواندنم داشتند صاف نگاهم میکردند، به ایستگاه بعد نزدیک شدیم و میدانستم همینجاها قطار خط عوض میکند ، عوض کرد و یکهو همه چراغها خاموش شد، آن یکی دستم که کنارش بود مستقل از خودم دل به دریا زد و رفت دستش را گرفت، هر چیزی ممکن بود ، فحش بدهد، جیغی دادی اعتراضی چیزی، اما انگار او هم اتحاد اعضایش به هم ریخته بود، انگشتهایش را دور انگشتهایم جمع کرد، وضعیت قلبم از اضطرار به اشتیاق تبدیل شد، چراغها روشن و قطار کم کم ایستاد، نه مقد من بود و نه او ، اما هر یکی دو پیاده شدیم ، دستها توی هم ، آن دو مسافر شاهد شده بودند ۱۰ – ۲۰ تا، همانجا جلود درب همان واگن ایستادیم ، بی آنکه سانسوری به حرفها یا احتیاطی در صدایم اعمال کنم گفتم : “جامعه ما اینه، در لحظه زندگی میکنن، مثلا اینا الان تو دلشون میگن اینا رو نیگا ، اما اگه خودشون بودن دلشون نمیخواست کسی نگاهشون کنه ” پرسیدم : “میخوای شاد باشی؟ میخوای خوشبخت باشی؟ ” ، همانطور که انگشتهاس دخترانه اش بین انگشتهای زبرم هزار حرف برای گفتن داشت با سکوتش فرصت پاسخ را برایم باز کرد، ادامه دادم : “هر چی هستی خودت باش، به اینا نگاه کن ، اینا الان که دارن مارو نگاه میکنن فکر میکنن خیلی مهمن، اما نیستن، ۳ ثانیه بعد که قطار بره اهمیت اینا رو هم با خودشون میبره ، این قطار همون عمره، عمر که بگذره این چیزایی که الان فکر میکنی مهمن و نمیذارن کاری که دوست داری رو بکنی بعدش بی اهمیت میشن، تازه وقتی برن میفهمی چقد میشده که بهشون اهمیت ندی، نگاه کن ، الان میرن ” ، با صدای بییییب کشیده ای دربها بسته و نمیدانم چندین جفت چشم پیگیر نقطه اتصال دستهای ما توی تاریکی تونل قطار گم شد، نگاهی به هم کردیم و انگار چیزی توی ذهنش بود، حرف هم نمیزد، پرسیدم : “خوب اسمت چیه؟” نگاهش را گرداند، گفتم : بشینیم؟، مخالفت نکرد، دستها همانطور توی هم ، اما انگار چیزی که باید وصلمان کند نبود، چیزی که باید میداشتم و نداشتم، قطار بعدی هم داشت نزدیک میشد، باد سرد جاری به داخل تونل متوقف نمیشد، قطار بعدی که رسید با هم سوار شدیم، صندلی خالی زیاد بود ، نشستیم ،دستها توی هم، شروع مسیر باز باید خط عوض میکرد و یکهو چراغها خاموش شد، کیفم را بغل گرفتم تا قطار از تاریکی خارج شود، قطار سرد بود و سردتر هم شد، درد کمر هم تازه داشت خودش را نشان میداد، سرد بود، دستهایش، نگاهش، لبخندش، سردتر هم شد … آقا ، آقا …پیاده نمیشید؟ ایستگاه آخره ، هنوز چشمهایم سنگین بود ، دو ایستگاه از میدان آزادی هم رد شده بودم ، کیف توی بغلم بود و تنها نشسته بودم روی صندلی آبی، با خالی شدن سکو به سمت خروجی رفتم، آرام آرام به انبوه دست فروشهای درب خروجی پیوستم ، دخترک چای فروشی آمد و گفت آقا چایی بدم؟ گفتم آره ، گفت یدونه؟ گفتم آره ، اون یکی رفت خودش باشه …